مقام معظم رهبری: در جمهوری اسلامی هرجا قرار گرفته اید همانجا را مرکزدنیا بدانید وآگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است. &&&

> خاکی - کانون فرهنگی مسجد امام خمینی ( ره ) افزرشمالی باغنو
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کانون فرهنگی مسجد امام خمینی ( ره ) افزرشمالی باغنو


ساعت 3:29 عصر پنج شنبه 87/12/1

 

شادی روح بلند شهدای شهرکمان شهیدان سیدعبدالله بحرینی ،سید محمد بحرینی،بهرام روستا ،شیرزاد پیاده،حسین کرمی-،فرهاد کریمزاده فرد ،مسعود فرجی ،محمد مرادی ،بر محمد وال محمد (ص)صلوات می فرستیم.

 نامه ای به دوکوهه ...  

بهار
دوکوهه

عید برای هرکس رنگ و بویی خاص دارد. بعضی ها یاد سفره هفت سین و آجیل و عیدی گرفتن می افتند و بعضی هم  دید و بازدیدها برایشان تداعی می شود، ولی چند سالی است که عید و تعطیلات نوروز برایم یادآور چیز دیگری است. وقتی حدود ده سال پیش برای اولین بار در این تعطیلات نوروز پایم به مناطق جنگی باز شد، هیچگاه فکر نمی کردم که شاید این سفر، دلم را در گرو چیزی ببرد و اسیر خود کند. وقتی اولین بار پایم به دوکوهه رسید، هیچگاه فکر نمی کردم که دلم تا عید بعد و تجدید زیارت آن، بی قرار باشد. اما نه! همان بار اول کافی بود که هنوز عید نشده تمام همّ و غمم این باشد که یک بار دیگر، حداقل به چشم سر، محل رفت و آمد فرشتگان خاکی خدا را ببینم؛ و خدا هم دل سیاهم را نمی شکست و هر سال با هر سابقه ای که داشتم باز هم محبتش را در حقم صد چندان می نمود و  مرا در آن قدمگاه فداییان روح الله(ره) راه می داد، تا دل زنگار گرفته ام جلایی بگیرد و چند صباحی  پاکی استشمام کند و خلوص استنشاق کند....

ولی نمی دانم که امسال به کدامین خطایم این حداقل آرزویم برآوده نشد و در حسرت این دیدار سوختم. این چند روز هر بار که دیدم و شنیدم عزیزی راهی این سفر است، انگار تکه ای از دلم کنده می شد. وقتی یاد آن بهشت خاکی ایران می افتادم و یادم می آمد که چه توفیقی از من سلب شد، بیشتر دلم آتش می گرفت. یاد اروند و غروب دلگیرش! یاد طلائیه و سه راهی شهادتش! یاد شلمچه و گودال قتلگاهش! یاد فکه و رملهایش! یاد دهلاویه و ابرمردی که در آن خدایی شد! یاد هویزه و تن هایی که زیر شنی های تانکها لگدمال شد!

و یاد دوکوهه ...! و یاد دوکوهه ...! دوکوهه ...! دوکوهه ...!

و ما چه می دانیم که دوکوهه چیست؟؟!!

یاد دوکوهه و ایستگاه قطارش که برای رزمنده ها "دلبر"  و "دلاور" بود! یاد دوکوهه و ساختمانهای غربت گرفته اش! یاد دوکوهه و دیوار نوشته هایش! یاد دوکوهه و حسینیه حاج همتش!

دوکوهه

یاد دوکوهه و حوض کوثرش! یاد دوکوهه و میدان صبحگاهش! همانجا که سجده گاهی بود به وسعت آسمان....

یادش بخیر! چه صفایی داشت میدان صبحگاهش! مثل دریا، انگار تمامی نداشت. یادش بخیر نیمه شبها تو وسط میدون صبحگاه می نشستم و خودم را بین رزمنده ها حس می کردم که دارند مناجات می کنند. یادش بخیر کنج همین میدون بود بود که برای آخرین بار "محمد عبدی" را دیدم .... یادش بخیر حسینیه حاج همت و کمیل خواندن حاجی....

مکه من فکه بود، منای من دوکوهه ....

یادش بخیر ساختمان گردان کمیل! یادش بخیر اون شبی که "داود" جلوی ساختمون، تو تاریکی بچه ها رو جمع کرد و به یاد شبهای عملیات از رفقایش گفت! یادش بخیر ....!

یادش بخیر ....!  یادش بخیر ....!

و من امسال از فرسنگها فاصله، دلم را روانه آن دیار کردم و با خاطراتم دلخوشم و سپری می کنم و نمی دانم که دوباره لیاقت حس کردن آن بهشت را دارم ...؟!!


به روایت از حرف دل

خاک، می فهمد!

خاک جبهه

روزگار، روزگار پاکی بود، هوا ناب و تازه. تنفس در آن هوا کار هر ریه ای نبود، تنها معدودی بودند که توانایی پرواز در آن هوا را داشتند، خاکش پاک، آنچنان پاک که آب دیگر برای وضو نزدیک نمی آمد و خاک بر دست ها و صورت ها می نشست و تیمم و نماز.

هیچ کس نمی توانست در پشت خاکریز بماند مگر آنکه خاکریز را دیوار خانه اش می پنداشت، در غیر اینصورت خاکریز خود را ناامن ترین مکان ها برای او می کشد. جبهه خاکش جنبش داشت، جوشش داشت. گویی می خواست از زمین خود را بکند و با بال ارواح شهدا خود را به وطنش؛ به اصلش برساند، به کربلا، این خاک، خاک اینجا نبود که اینجا بماند. باید می رفت که رفت و چه سوزناک و غریبانه رفت. آنقدر خون کربلاییان در وجودش رخنه کرد و سراسر هستی اش را گرفت که گویی خاک آرام گرفت و رفت، آری، او، خاک نیز رفت، درغربت سفر کرد و در مظلومیت شهدا به خواب غمگین انتظار فرو رفت.

خاک سالها بود که غمگین بود. غمی به وسعت تمام دشت ها و کوه ها  و کویرها، سالها بود که در انتظار به سر می برد، به او گفته بودند که روزی خواهد آمد که در خون عشق می غلطی و در دریای سرتاسر زندگی غرق خواهی شد، اما خاک تنها، سالها خبر رنج غم چیزی نمی دید سالها خاک نازنین محل جولان دشمنان، محبوب غایبش بود، خاک چشم انتظار، بارها شاهد بزرگ ترین رنج ها بود، کفر و طاغوت تسخیرش کرده بودند و چشمه ها چه می جوشیدند و چه گریه ها که خاک نمی کرد، بارها تاب و توان از کف داده بود و صبرش لبریز گشته بود  در آستانه فوران و انفجار رفته بود، اما او مهد روح های نازنینی بود که در جسم های کوچک قرار بود انتظارش را برآوردند و خار از تنش بر کنند، پس صبر می کرد تا آنکه عاقبت حاجت خاک روا شد و چشم های ناز و پاکش را در زیر گام های ملکوتیانی نهاد که ترس ها در انتظار دیدنشان می سوخت از اینکه میزبان کبوتران سبک بالی شده که از این خاک به سمت آسمان می پریدند مسرور بود. می خندید و می جوید و گریه های شادی اش غلیان چشمه ها را بیش از پیش کرده بود، به آسمان هرگز حسادت نمی کرد که چرا میهمانان او را به نزد خود می برد، چرا که هر کدام از کبوتران با پریدنش کوله بار عشق مملو از خون خاک را سنگین تر می کرد و خاک ستاره ای را در خود تا ابد جای می داد و به امانت می گرفت تا روز قدم گذاری سرور تمام عاشقان آسمان فرارسد و خورشیدش ظهور کند و در پی آن طلوع کردن دوباره ستارگان از دل خاک.

دفاع مقدس

خاک که قبلاً طاغوت دیده بود و ساکت بود، خاک که قبلاً کفر دیده بود و ساکت بود، خاک که قبلاً منافق دیده بود و ساکت بود. خاک که قبلاً سنگینی غربت ستاره هشتم از آسمان نور را بر دوش خود احساس کرده بود و ساکت بود دیگر نمی خواست اینبار هم شاهد رنجی دیگر باشد و سکوتی تلخ تر، پس با تمام توان آن ستارگان را در خود جای داد و می دانست که این ها نخواهند گذاشت هیچ ناپاکی در این خاک دوام بیاورد و خاکی که با خون سرخ شهید از ناپاکی ها پاک شود هرگز هیچ نااصلی را اجازه ماندن نخواهد داد.

 نشان فرزند
عروج

«معراج شهدا» شلوغ بود. سالن پر بود. جمعیت کم بود، ولى آنچه بیشتر به چشم مى آمد، تابوت هاى چوبى پیچیده در پرچم سه رنگ جمهورى اسلامى بودند.

هر ساعت، خانواده اى مى آمد. پدرى و مادرى، برادرى و خواهرى، آرام مى گریستند، ولى صدایشان مى آمد. از بدو ورود به سالن، سراسیمه مقواهاى نصب شده روى تابوت ها را مى خواندند و گمشده خویش را مى جستند.

 

گلی گم کرده ام می جویم او را
                              به هر گل می رسم می بویم او را

 

خانواده اى وارد شد، مادرى و پدرى. برادرهاى شهید هم بودند. تابوت را که در ردیف بالایى، رو به سقف بود، پایین آوردند. همه بى تاب بودند. بخصوص مادر. تابوت که بر زمین نشست، صلواتى فرستاده شد و پس از پرچم، درِ چوبى کنده شد. گریه ها شدت گرفت. صداها بلندتر شد. هق هق ها به ناله تبدیل شدند. ولى مادر، آرام و ساکت بندهاى کفن کوچک را که به جثه اى درهم پیچیده و کوچک مى ماند، همچون کودکى در قنداقه اى سفید، باز کرد. چیزى نبود جز چند تکه استخوان زرد شده، زردى به رنگ خاک. جمجمه اى نیز در کنار پیکر بود. با چشمانى که هنوز مى نگریستند.

عروج

مادر مبهوت بود. برادرها، او را «برادر» خطاب مى کند و مى گریستند; پدر نیز او را به نام پسرش صدا مى زد، ولى مادر همچنان، با چشمانش، میان استخوان ها را مى کاوید، لحظه اى سر بلند کرد و رو به مسئولین معراج شهدا که در کنارش بودند، گفت: «این پسر من نیست!» چرا؟ مگر پلاک ندارد؟ چگونه مى گویى پسرت نیست. سر پایین انداخت و شروع کرد به جستن میان استخوان ها; تکه پاره اى از شلوار بسیجى به دستش آمد. او را که در دست گرفت، خطاب به بقیه گفت: «این تکه لباس، جیب سمت راست شلوار پسر من است که میان استخوان هایش بوده، و این راز پسر من است. هنگامى که عازم جبهه بود، تکه اى کش سفید و پهن داخل جیب سمت راست شلوار او دوختم. ناخواسته این کار را کردم، شاید دلم مى گفت که سال ها باید به دنبال او بگردم. حالا این تکه پارچه خونین، جیب شلوار است. اگر همان گونه که خود مى دانم، کش مورد نظر داخل آن باشد، پسرم است، و گرنه، که هیچ!»

همه نگاه ها مضطرب بود. نگران به دستان مادر مى نگریستند. مادر صلواتى فرستاد و جیب شلوار را به داخل برگرداند. تکه اى قهوه اى رنگ شده خودنمایى کرد، خودش بود. مادر ذوق زده شد. چشمان پاکش از اشک لبریز بودند، برگشت رو به پدر و گفت: «خودشه... پسرم... این همان کشى است که با همین دست هاى خودم دوختم.»

دستانش مى لرزیدند. به دستانش نگاه مى کرد و به استخوان هاى پسر، دست هایى که سال ها پیش از این، ظاهراً ناخواسته، کارى انجام دادند که پس از 10 سال فرزند به دامان مادر باز مى گشت.

پرچم ایران
امام خمینی

عشق چه ها میکند..

ما را که نه نفری می شدیم ، به پانصد متر عقب تر آوردند . در آنجا همه را به ردیف کردند و دست هایمان را بسته همه را روی زمین خواباندند. سپس دو تانک عراقی آمد و یک سروان از داخل یکی از آنها بیرون آمد و گفت باید به امام توهین کنید و گرنه به تانک دستور می دهم که از روی همه شما رد بشود. البته این را هم بگویم که عراقی ها برای شکنجه افراد وقتی با تانک از روی بدن آنها رد می شدند فقط از روی قسمت پایین تنه عبور می کردند تا قسمت بالای تنه افراد سالم بماند و این طوری حدود دو تا سه دقیقه طول می کشید تا فرد شهید شود. 

عشق به وطن و امام چه ها می کند...

سروان عراقی دوباره گفت به امام توهین کنید وگرنه دستور می دهم همه شما را له کنند. البته این را بگویم که عراقی هااغلب اسیران مجروح را چه به امام اهانت می کردند و چه اهانت نمی کردند ، می کشتند. چون برای آنان دردسر داشت که یک مجروح  را حمل کنند و بهترین راه برای این کار عبور دادن تانک از روی بدن مجروحین بود . سروان عراقی بسیار خشن و عصبی بود چرا که در آن حمله حدود دویست و هفتاد تانک به فرماندهی برادر حاج همت از عراقی ها منهدم شده بود و عراق ترس از این داشت بصره سقوط کند. هیچ یک از بچه های ما به امام توهین نکردند و سروان عراقی دستور حرکت تانک ها را داد.

تانک عراق

راننده تانک هم پای سه نفر اول را زیر تانک برد و یک دنده عقب هم گرفت وقتی به عقب می رفت ، لای شنی تانک گوشت و خون و استخوان مشخص بود . به خدا می گویند که ماهی در خاک جان می دهد ، ولی بچه های ما همه در زیر شنی تانک ها جان دادند . تا چند دقیقه همین طور گوشت وخون از لای زنجیرهای تانک به زمین می ریخت. هشت تای ما را توی یک ردیف خوابانده بودند. به فاصله دو متر یا حتی کمتر، سه تای اول را شهید کردند، تا ما خواسته ی شوم آنها را اقرار کنیم. آنقدر وحشتناک بود که خیلی از سربازهای عراقی فرار کردند ، ولی افسر عراقی همینطور ایستاده بود. راننده های تانک هم همینطور. چون آنشب تانک های زیادی از عراقی ها منجر شد ، عقده عجیبی داشتند . صحنه های عجیبی بود یکی از این جسد ها له شده و نیمی از آن باقی مانده بود به ارامی تکان خوردو همه مات و مبهوت نگاه می  کردند.این چه ست که این کارها را می کند . آخر مگه نه اینکه جسد له شده نیمه جان باید بلرزد و از حلقومش ناله و فریاد بیاید؟ این آرامش از چه بود؟ با همان لبخند، دعای ملت ایران ( خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار ) را گفت و شهید شد.

سرش را به آرامی بالا اورد ، به آسمان نگاه کرد ، لبخندی زد و گفت :خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار . چشمانش را بست و رفت...

دقیقا این عین گفته هایش بود همین دعا به قدری  به ما تسکین داد که همان جا با خدا راز و نیاز می کردیم که خدایا راضی مشو که من را بیش از وسع و قدرتمان عذاب بدهند تا مبادا چیزی از دهانمان بی اراده خارج شود. بعد از آن ، فرمانده عراقی گفت : همه را له کنید بدون استثنا. تانک به راه افتاد و یکی یکی له می کرد و جلو می آمد تا به من رسید انقدر که حتی موهای من لای شنی تانک بود که یکدفعه یک افسری فریاد زد_ به فارسی _ بایست. یعنی دقیقا وقتی که من با له شدن مویی فاصله داشتم تانک ترمز کرد. این افسر آمد جلو و مرا بلند کرد و به فرمانده گفت: چرا اینها را میکشید. ظاهرا احتیاج به اسیر زنده داشتند و من را با ده پانزده نفر دیگر بردند و توی یک ریوی ارتشی انداختند . خیلی از بچه ها را شهید کردند.

موسی حسینی زاده – روایت هجران

جانماز و تسبیح

فرزندم شهادت گوارایت باد...

گرامی باد یاد و خاطر پدران و مادران شهیدی که اکنون در میانمان نیستند!

- خدایا دنیا را تو آفریدی و بی تو دنیا و هیچ‌چیز، حتی هیچ هم معنی نداشت، مهربان! انسان را آفریدی و در خیل عظیم انسان‌ها و در سلسله‌ی وجودشان 124000 پیامبر قرار دادی که انسان‌ها را بی‌وجود آنها معنایی برای زیستن نیست. جانان 124000 پیامبر فرستادی و در آن جمع مصطفی(ص) را خاتم قرار دادی تا نگین هدایت باشد و آن 124000 تن بی محمّد(ص)، کارشان، عمرشان، وجودشان عبث می‌بود و محمّد(ص) را نقطه پرگار هستی قرار دادی،

خدایا از خاتم، زهرا را و از زهرا و علی، 11 گل به هستی روا داشتی که دنیا را گلستان کردند و بی‌آنان و امید حضورشان، خاتم را چگونه توان زیستن بود.

معبود من 14 گل را به سست‌ترین دنیا عطا کردی تا کرامت، هدایت، جود و مهربانیت را به رخ عالم و کائنات بکشی که از تو همان کرم و لطف انتظار می‌رود که خدایی و پروردگار بی‌همتا، اما افسوس که پَستان تاب و تحمل سروران نبود و ملعونان و دشمنان پاکی، تک تکشان را به دست خصمانه‌ی نفرین شده‌شان پرپر کردند تا اینکه به چهاردهمین رسید، به زیباترین و مظلوم‌ترین و تنهاترین؛ آدمیان آنقدر پست شده بودند که مصمّم به از میان برداشتن آخرین امید باغ هستی بودند و او به لطف تو از نظرها غایب شد. سال‌ها گذشت، از نور وجودش ایران عزیزمان را سیراب کردی، نعمت شیعه امیرالمومنین را بر ما عرضه داشتی و پروراندی جوانان این مرز و بوم را به برکت نور مهدی‌(عج).

سختی دلتنگی برای مولایمان و چپاول ثروت شیعه و به یغما بردن اموال اسلام خونمان را به جوش آورد و به مدد خود مهدی (عج) طاغوت را در هم شکستیم و خاک و خون و مال و جان و تمام هستی‌مان را در راه تو نهادیم.

شهید

بار دیگر خصم دیرینه، زخم کهنه‌ی کینه‌ی علی (ع) سر باز کرد و این بار دنیا یک پارچه شد تا بسوزاند برای همیشه پرچم مزیّن به نام علی را، مهد پذیرایی مهدی را، اما این بار نیز جوانانمان دویدند و با دست خالی و با خون خود صحرای انتظار منجی را آبیاری کردند تا تنها نهال باقی مانده‌اش آن مضطر تنها لبخندی بزند و دمی چشم‌های زیبای مهربانش از اشک خالی شود.

به راستی که بودند آنها که رفتند، مگر نه اینکه در همین کوچه‌ها می‌دویدند، بازی می‌کردند، رشد می‌کردند، آنان که تنها اسم‌هایشان اکنون در گوشه‌ای از دیوارهای شهر، غریبانه به گوشه‌ای خزید، و یادشان کجاست؟ در غفلتکده‌ی روزگار ما؟ خدا می‌داند. کدام مادران بودند که فرزندانی چون شهدا را تربیّت کردند و کدام پدران بودند که تا ندای «کیست مرا یاری  کند؟» یوسف زهرا را با گوش جان شنیدند، بی‌درنگ خود بندهای پوتین فرزندان را بستند و آنان را راهی جبهه‌ها کردند.آری اینک ، من و تو ، باید کمر همت مردانه بندیم اول خود و سپس فرزندانمان را چنین بپرورانیم . زیرا ، دست پروردگان مهدی خود مهد پرورش یاران و یاوران اویند.

  • یکشنبه 19/8/1387
  • تاریخ :
  •  چه شیرین است لذت شهادت

    شهید

    خدایا! تو انسان را آفریدی برای تحمل سختی‌ها و در مسیر زندگی‌شان راه‌هایی قرار دادی، راه باطل و راه حق.

    خدایا! این عاشقان راه تو را در پیش گرفته‌اند و در راه تو هجرت گزیدند، پس پیروزشان گردان.

    پروردگارا از این که بیدار شدم و راه معشوق را پیدا کردم خوشحالم.

    خدایا! خواب بودم بیدارم کردی، مریض بودم شفایم دادی، در دام نفسانیت اسیر بودم، آزادم نمودی. تشنه در کویر به دنبال آب بودم مرا به آب رساندی و سیرابم کردی.

    خدایا! گرچه عمر کوتاهی داشتم اما خیلی رنج کشیدم، جسمم همانند دیوارهای فولادین و سرپوشیده روحم را حبس کرده بود و تو بودی ای خدای سبحان که دیوارهای فولادین را شکستی و مرا از گرداب هولناک دریا و از سیاه چال‌های ظلمت به روشنایی رساندی و به جای این همه مشقت دنیوی، سعادت بزرگی که بالاترین درجه افتخار است به من عطا کردی.

    خدایا! ریختن خونم نشانگر این است که نهال تازه شکفته انقلاب اسلامی به آبیاری احتیاج دارد تا بارور شود و ندایم نشانگر رساندن پیام لا اله الا الله و محمد رسول الله و علی ولی الله است و آهم نشانگر طنین دردمندان عالم است و خشمم نشانه آن است که ذلت نمی‌پذیرم و همیشه برای رضای خدا بر دشمنان می تازم و بازگشتم نشانگر ادای امانتی است که در راه تو و رضای تو تقدیم می‌شود. (انا لله وانا الیه راجعون).

    من با امام خمینی (ره) میثاق بستم و به او وفادارم زیرا که او به اسلام و قرآن وفادار است و اگر چندین بار مرا بکشند و باز زنده کنند دست از او نخواهم کشید.

    خدایا: دوست دارم در حال تشنگی دشمن ستمگر تیرش را در گلویم فرود آورد. مرا از مردن باکی نیست.

    خدایا! اکنون خودت می‌دانی چه احساسی دارم. احساس می‌کنم که در رکاب سیدالشهدا (ع) شمشیر می‌زنم و خود را در یک قدمی شهادت می‌بینم و هر لحظه انتظارش را می‌کشم.

    آه، چه شیرین است لذت شهادت! آه، چقدر مشتاقم که هر چه زودتر به این جوانان شهید بپیوندم!

    خدایا! « های و هوی بهشت را می‌شنوم، چه غوغایی، حسین (ع) به پیشواز یارانش آمده چه صحنه‌ای چه شکوهی … »

    طلبه شهید رضا حق‌شناس



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: مسئول کانون فرهنگی ثارالله

    نوشته های دیگران ( )

    خانه
    وررود به مدیریت
    پست الکترونیک
    مشخصات من
     RSS 
     Atom 

    :: بازدید امروز ::
    1
    :: بازدید دیروز ::
    2
    :: کل بازدیدها ::
    24384

    :: درباره من ::

    کانون فرهنگی مسجد امام خمینی ( ره ) افزرشمالی باغنو


    :: لینک به وبلاگ ::

    کانون فرهنگی مسجد امام خمینی ( ره ) افزرشمالی باغنو

    ::پیوندهای روزانه ::

    :: آرشیو ::

    سلام
    ورزشی
    خاکی
    یادبود
    اخلاقی
    ورزش
    ضرب امثل
    .......
    زنگ تفریح
    ............
    صلوات
    ......
    شفا خانه
    دعای فرج
    حسینیه
    ختم صلوات
    زیارت عاشورا
    دانلود مداحی

    :: لینک دوستان من::

    کانون گفتمان قرآن

    ::وضعیت من در یاهو ::

    یــــاهـو

    :: خبرنامه وبلاگ ::

     

    :: موسیقی ::